قطع کردن. پایان دادن. خاموش ساختن. رها کردن: سنّت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم. سعدی. باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری هر که به معظمی رسد ترک دهد محقّری. سعدی. نشست شعلۀ آواز بلبلان صائب برای خاطر گل ترک آه و ناله بده. صاحب (از آنندراج)
قطع کردن. پایان دادن. خاموش ساختن. رها کردن: سنّت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم. سعدی. باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری هر که به معظمی رسد ترک دهد محقّری. سعدی. نشست شعلۀ آواز بلبلان صائب برای خاطر گل ترک آه و ناله بده. صاحب (از آنندراج)
جان فدا کردن. سر را تسلیم کردن: بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر جان نهم. مولوی. ، شروع کردن: دوباره گریه را سر داد، رها کردن و گذاشتن. (آنندراج). گذاشتن و رها کردن جانوران و غیره. (غیاث). یله کردن. رها کردن. ول کردن: دارید سر ای طایفه دستی بهم آرید ورنه سرتان دادم خیزید معافید. سنایی. عطار چو مرغ تست او را سرنتوانی ز آشیان داد. عطار. چون آدم را سر به این وحشت سرای دنیا در دادند. (مرصاد العباد). صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را. حافظ. پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا. بابافغانی. ، پس از مبادلۀ چیزی با چیزی مبلغی پرداختن تا قیمت آن دو چیز معادل شود. (یادداشت مؤلف) ، آتش دادن بندوق و توپ را. (غیاث). سردادن تفنگ خصوصاً، دمیدن افسون و مانند آن، تیز زدن و گوزیدن و بسبب اشتراک معانی قباحتی در این لفظ بهم رسیده. (آنندراج). - آب سر دادن، در تداول عامه، جاری ساختن آب. - امثال: پندش ده و پندش ده پند نپذیرفت سرش ده. گرگ را گرفتند پندش دهند، گفت سرم دهید که گله رفت
جان فدا کردن. سر را تسلیم کردن: بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر جان نهم. مولوی. ، شروع کردن: دوباره گریه را سر داد، رها کردن و گذاشتن. (آنندراج). گذاشتن و رها کردن جانوران و غیره. (غیاث). یله کردن. رها کردن. ول کردن: دارید سر ای طایفه دستی بهم آرید ورنه سرتان دادم خیزید معافید. سنایی. عطار چو مرغ تست او را سرنتوانی ز آشیان داد. عطار. چون آدم را سر به این وحشت سرای دنیا در دادند. (مرصاد العباد). صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را. حافظ. پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا. بابافغانی. ، پس از مبادلۀ چیزی با چیزی مبلغی پرداختن تا قیمت آن دو چیز معادل شود. (یادداشت مؤلف) ، آتش دادن بندوق و توپ را. (غیاث). سردادن تفنگ خصوصاً، دمیدن افسون و مانند آن، تیز زدن و گوزیدن و بسبب اشتراک معانی قباحتی در این لفظ بهم رسیده. (آنندراج). - آب سر دادن، در تداول عامه، جاری ساختن آب. - امثال: پندش ده و پندش ده پند نپذیرفت سرش ده. گرگ را گرفتند پندش دهند، گفت سرم دهید که گله رفت
پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن. (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی، کنایه از رضا دادن و قبول کردن. (بهار عجم) (آنندراج) : ابلهی کن برو که ترّه فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز تن بده قلب را که در گیتی زر همه روی گشت و سیم ارزیز. مسعودسعد. تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی بمرگش تن بباید داد روزی. نظامی. جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی. سعدی. هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری. سعدی. - تن بازپس دادن، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است: احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). - تن به خاک دادن، مرگ را پذیرفتن. مرگ را تسلیم شدن: ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم به بیچارگی تن بدو داده ایم. فردوسی. به بیچارگی تن فرا خاک داد دگر گرد عالم برآمد چو باد. سعدی (بوستان). - تن به خون دادن، بمجاز، جان نثار کردن. خود را فدا کردن: بگفت آنکه بندوی راشهریار تبه کرد و برگشت از او روزگار تو گفتی نه از خواهرش زاده بود نه ازبهر او تن به خون داده بود. فردوسی. - تن به عجز دادن، خودرا عاجز و درمانده یافتن. ناتوان شدن. احساس درماندگی کردن: به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر که پشه از سر نمرودیان غذا دارد. ظهیر فاریابی. چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده. (گلستان). - تن به قضا دادن، تسلیم حوادث شدن. ترک مقاومت و کوشش کردن. تن دردادن به قضا: سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده دریا در و مرجان بود و هول و مخافت. سعدی. من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کتّاب. سعدی. ظاهر آنست که بی سابقۀ حکم ازل جهد سودی نکند تن به قضا دردادم. سعدی. - تن به کار دادن، تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن: یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). صبر آمد و زور شوق را دید ناداده تنی به کار برگشت. واله هروی (از آنندراج). - تن به کشتن دادن، به کشته شدن رضا دادن. راضی شدن بمرگ: اگر سربسر تن به کشتن دهیم دگر تاج شاهی بسر برنهیم. فردوسی. همه پیش تو تن به کشتن دهیم سپاهی بر آن کشتگان برنهیم. فردوسی. تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز اضطراب دل کند شرمندۀ قاتل مرا. باقر کاشی (از آنندراج). - تن به نیستی دردادن، خود را هلاک کردن. خود را بمهلکه انداختن. آمادۀ مردن شدن: سعدیا تن به نیستی درده چاره با سخت بازوان اینست. سعدی. رجوع به تن دردادن شود. ، تسلیم کردن زن، خود را بمردی: تن سیمین برادر را ندادم کجا بااو ز یک مادر بزادم ترا ای ساده دل چون داد خواهم که ویران شد بدستت جایگاهم. (ویس و رامین). ندیده ست ایچ مردی از تو شادی که تا امروز تن کس را ندادی. (ویس و رامین). به گوراب از کدامین تخم زادی تن سیمین بدادی یا ندادی ؟ (ویس و رامین). شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد. سعدی. - تن خود دادن، دست دادن. تسلیم کردن زن، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن: دختران رز گویند که ما بی گنهیم ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم. منوچهری. رجوع به تن سپردن شود
پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن. (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی، کنایه از رضا دادن و قبول کردن. (بهار عجم) (آنندراج) : ابلهی کن برو که ترّه فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز تن بده قلب را که در گیتی زر همه روی گشت و سیم ارزیز. مسعودسعد. تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی بمرگش تن بباید داد روزی. نظامی. جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی. سعدی. هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری. سعدی. - تن بازپس دادن، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است: احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). - تن به خاک دادن، مرگ را پذیرفتن. مرگ را تسلیم شدن: ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم به بیچارگی تن بدو داده ایم. فردوسی. به بیچارگی تن فرا خاک داد دگر گرد عالم برآمد چو باد. سعدی (بوستان). - تن به خون دادن، بمجاز، جان نثار کردن. خود را فدا کردن: بگفت آنکه بندوی راشهریار تبه کرد و برگشت از او روزگار تو گفتی نه از خواهرش زاده بود نه ازبهر او تن به خون داده بود. فردوسی. - تن به عجز دادن، خودرا عاجز و درمانده یافتن. ناتوان شدن. احساس درماندگی کردن: به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر که پشه از سر نمرودیان غذا دارد. ظهیر فاریابی. چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده. (گلستان). - تن به قضا دادن، تسلیم حوادث شدن. ترک مقاومت و کوشش کردن. تن دردادن به قضا: سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده دریا در و مرجان بود و هول و مخافت. سعدی. من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کُتّاب. سعدی. ظاهر آنست که بی سابقۀ حکم ازل جهد سودی نکند تن به قضا دردادم. سعدی. - تن به کار دادن، تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن: یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). صبر آمد و زور شوق را دید ناداده تنی به کار برگشت. واله هروی (از آنندراج). - تن به کشتن دادن، به کشته شدن رضا دادن. راضی شدن بمرگ: اگر سربسر تن به کشتن دهیم دگر تاج شاهی بسر برنهیم. فردوسی. همه پیش تو تن به کشتن دهیم سپاهی بر آن کشتگان برنهیم. فردوسی. تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز اضطراب دل کند شرمندۀ قاتل مرا. باقر کاشی (از آنندراج). - تن به نیستی دردادن، خود را هلاک کردن. خود را بمهلکه انداختن. آمادۀ مردن شدن: سعدیا تن به نیستی درده چاره با سخت بازوان اینست. سعدی. رجوع به تن دردادن شود. ، تسلیم کردن زن، خود را بمردی: تن سیمین برادر را ندادم کجا بااو ز یک مادر بزادم ترا ای ساده دل چون داد خواهم که ویران شد بدستت جایگاهم. (ویس و رامین). ندیده ست ایچ مردی از تو شادی که تا امروز تن کس را ندادی. (ویس و رامین). به گوراب از کدامین تخم زادی تن سیمین بدادی یا ندادی ؟ (ویس و رامین). شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد. سعدی. - تن خود دادن، دست دادن. تسلیم کردن زن، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن: دختران رز گویند که ما بی گنهیم ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم. منوچهری. رجوع به تن سپردن شود
بار دادن. میوه دادن. ثمر دادن. حاصل دادن و نتیجه دادن: جهاندار بر چرخ چونین نبشت بفرمان او بر دهد هرچه کشت. فردوسی. اگر زمین برندهد تاوان برزمین منه... که ستاره از داد و بیداد چندان آگاهست که زمین از بر دادن. (منتخب قابوسنامه ص 14). یا گرت پدر گبر بود مادرترسا خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر. ناصرخسرو. درخت پیشمانی از دینه روز در امروز باید که تان بردهد. ناصرخسرو. دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بر دهد شادی. سعدی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ورنکنی چه بردهد کشت امید باطلم. سعدی. بلی تخم در خاک از آن می کنند که روز فروماندگی بردهد. سعدی.
بار دادن. میوه دادن. ثمر دادن. حاصل دادن و نتیجه دادن: جهاندار بر چرخ چونین نبشت بفرمان او بر دهد هرچه کشت. فردوسی. اگر زمین برندهد تاوان برزمین منه... که ستاره از داد و بیداد چندان آگاهست که زمین از بر دادن. (منتخب قابوسنامه ص 14). یا گرت پدر گبر بود مادرترسا خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر. ناصرخسرو. درخت پیشمانی از دینه روز در امروز باید که تان بردهد. ناصرخسرو. دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بر دهد شادی. سعدی. گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق ورنکنی چه بردهد کشت امید باطلم. سعدی. بلی تخم در خاک از آن می کنند که روز فروماندگی بردهد. سعدی.
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب